نوشته کودکانم
سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ
- نوشته شده توسط بابک ده مرده، کلاس ششم
باران با ابر آشتی کرد. حالا دیگر خشکسالی نبود. مردم خوشحال بودند که دیگر خشکسالی نبود. ابر و باران با هم آشتی کردند...
عینک عاشق چشمهایی که آن را به چشم زده بود، شد. صاحب آن عینک دختری بود که چشمهای آبی داشت...
پنجره منظرهای زیبا را میدید... دلتنگ شد. دلش میخواست به سفر برود.
پل کنار نیمکت بود. آنها برای هم دوستان خوبی بودند تا اینکه نیمکت را به اوراقی بردند. روح نیمکت پرواز کرد و رفت پل تنها و دلتنگ شد....